پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

پرهام هستی ما دوتا

مسافرت شهریور 92

سلام فرشته نازنینم و هزارتا سلام به دوستای گلمون و نی نی های ناز دلمون براتون تنگ شده بود دیروز کلی مطلب نوشتم نمیدونم چی شد همش حذف شد خیلی عصبانی شدم یه ده روزی هم با خانواده مامان رفتیم بیرون از شهر خیلی خوش گذشت و شما هم قند عسل قند عسل بودی اصلا اذیت نکردی معلوم بود بهت خوش میگذشت عزیزم خوب دیگه هر روز تو دردر بودی البته مامانم خیلی کمکم میکرد چون مسافرتمون طولانی شد میترسیدم اذیت بشی ولی خدارو شکر خوب بود اول رفتیم ماسوله جای خیلی قشنگی بود بعد رشت و بعداز اون به سمت دهات اردبیل خونه دایی حسین که مثل بهشت میمونه تمام سرسبز هوا هم خوب بود بعد سرعین رفتیم کنسرت مرتضی باشایی خوب بود موقع...
7 مهر 1392

15 ماهگی پسرم پرهام

سلام نفس مامان جیگرررررررررررررررررررر طلای مامان ١٥ ماهگیت مبارک البته با تاخیر                  ١٥ ماهگیت مبارک   عکسای عسلم روز جمعه کن سولقان   این قسمت دوست داشتی اونجا رود خونه بود از اون بالا نگاه میکردی عاشق این بادکنک شدی از دنیای اسباب بازی بهت هدیه دادن گلم این کادوهای خوشکلم مامان و بابا برای ورود به ١٥ ماهگیت خریدن جیگری مشغول بازی با قطار شهر بازی اینجا داری چشمک میزنی برای مامان عسلم ...
11 شهريور 1392

اخر تابستون

سلام عسل مامان ببخشید که خیلی دیر اومدم چند وقتیه میخوام بیام مطلب برات بزارم حوصله نمیکنم البته زمانی که بیداری اصلا سمت اینترنت نمیتونم بیام زمان خوابتم یا کار دارم یا دیگه حوصله نمیکنم خوب بگذریم ازاین چند روزمون بگم که از زمان عروسی دختر عموم تا الانم بیکار نبودیم ٢٤ مرداد که عروسی نازی جون بود الاهی که خوشبخت بشه یه مدت دوندگی برای عروسی داشتیم و خیلی خوش گذشت بعد از اونم مهمونی مامان بزرگت بود تا تونستی اتیش سوزوندی ولی با شیطنتای تو جیگری خوش گذشت بعد  از اونم مهمونی خاله زینب بابا بود روز جمعه بازم از زمانی که رفتیم یه جا بند نبودی البته بابایی زودی بعد از نهار اومد دنبا...
5 شهريور 1392

تمام هفته عسلم

سلام گل مامانی ازاین روزا برات بگم کل هفته همش با هم بیرون بودیم اخه اصلا دیگه دوست نداری خونه بمونی یه عادت شده برات حتما یه سر باید بیرون بری منم دلم می سوزه البته هوا الان خیلی بهتر شده از اون گرمای شدید کم شده بهتر مامان زمستون بیشتر دوست داره خلاصه این که به بهونه تو عسلی مامان و بابا هم حوصله میکنن برن برای گردش و تفریح به تو هم خیلی خوش میگذره ماشالا شیطون تر از قبل شدی بیرون که میریم همین که بابایی زمین میزاره به قول بابا مثل جت اسکی میدویی دلم خیلی شور میزنه بد جوری میدویی تازگی یاد گرفتی همش میگی اینا به همه چی اینا میگی کافیه یه مغازه بریم همه چی میخوایی منم برای جیگرم میخرم بابا ...
22 مرداد 1392

دردر رفتن عسلم و سالگرد مامان و بابا

سلام نفسم کوچولو ی دوست داشتنی مامان این چند روز همش با هم به تفریح و گردش بودیم و خیلی هم خوش گذشت شما هم که حسابی اتیش سوزوندی روز چهار شنبه که رفتیم خونه عزیز جون شبم موندیم تا مامان بتونه یه شب قدر بره مسجد و خیلی هم خوش گذشت حسابی همه رو دعا کردم ٥شنبه هم خونه خاله مهناز دعوت بودیم از اون لحظه که رفتیم خونشون حسابی با بچه ها بازی کردی شب هم یه تولد کوچولو برای متین گرفتیم اخه متینم ١ ساله شده البته ششم مرداد تولدش بود چون ما اونجا بودیم خاله اون روز گرفت خوش گذشت جمعه هم چهارمین ازدواج مامان و بابا بود هر سال با هم میرفتیم بیرون جشن میگرفتیم امسال شما هم بودی و خیلی خوش گذشت البته مامان ...
12 مرداد 1392

شب قدر

    ازغافلان ، 
 حساب دلم را 
 جداکنید حرف و حدیث کهنه 
 خود را رها کنید چیزی به شب نمانده 
 به خلوت که میروید _ قدر است _
 قدری دل شکسته ی ما را دعا کنید /
 * التماس دعا . مبادا لیله القدرت سرآید گنه بر ناله ام افزون تر آید مبادا ماه تو پایان پذیرد ولی این بنده ات سامان نگیرد شب قدر است، اگر قدر بدانیم .. ...
7 مرداد 1392

روز خیلی بد

سلام عروسك قشنگم  عزیزم بازم مرواریدای قشنگت زده بیرون نه و دهمین مرواریدت هم با هزار مکافات در اومد خیلی این روزا داری اذیت میشی خدا کنه هر چه زودتر به راحتی همشون در بیاد عسلم دیروز قرار شد بریم فرحزاد شام تو هم خیلی خوشحال بودی از این که میری دردری بعد از شام رفتیم بارک سمت بام تهران البته با دایی و زندایی و دختر عمه مامان بودیم تازه رسیده بودیم شما بغل بابایی بودی به بابا گفتم کمی بزاره زمین تا بازی کنی شما هم طبق معمول همین که زمین بازی دیدی تند تند راه میرفتی  انگاری که داری میدویی همین که ازت غافل شدم یک دقیقه هم نمیشد رفتم سمت بابا شما هم بغلش بودی بابایی خیلی ناراحت بود یک دفعه چشم بهت خورد...
5 مرداد 1392