پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

پرهام هستی ما دوتا

اين روزها

سلام عروسك خوشمل مامان ببخش كه دير اومدم تا برات بنويسم يه مدتى سرم شلوغ بود يه كمى هم شما شيطون شدى تمام وقتم فقط تو هستى عزيزم از كارات بكم كه ماشالا همه حرفامو ميفهمى همونو انجامش ميدى مثلا ميكم واى خراب شد تو هم مرتب واى واى ميكنى دستاتم تكون ميدى ميكم دست نزنى خراب ميشه دست نميزنى ولى زودى يادت ميره كار خودتو ميكنى عاشق تلفن هستى تا اين يكى رو هم خراب نكنى ول كن نيستى دردرى هم كه شدى غروب كه ميشه ميرى جلو در يعنى بريم دردرى من دلم ميسوزه ميبرمت ظهر تا غروب هم خودم باهات بازى ميكنم لى لى حوضك  اتل متل  كلاغ بر و ........ حرف زدنتم بهتر شده مامان  بابا  دردر   اب ...
2 تير 1392

مسابقه وبلاكى ....

سلام امروز از طرف دوست نازنينم مامان ستيا جونم به مسابقه دعوت شدم ازشون ممنونم و سوالات 1 -بزرگترین ترس زندگیت چیه؟  از دست دادن عزيزانم 2-اگر 24 ساعت نامرئی می شدی چیکار میکردی § خيلى جا ها بود كه بايدبهشون سر ميزدم 3-اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یکی از آرزوهات رو داشته باشه آن آرزو چیست؟  بسرم سربازى نره 4-از میان اسب و پلنگ وسگ وگربه وعقاب کدامیک رو بیشتر دوست داری؟  اسب 5-کارتون مورد علاقه کودکی؟  سفيد برفى و انشرلى 6-در پختن چه غذایی تبحر نداری؟  فسنجون و كوفته 7-اولین واکنشت به هنگام عصبانیت؟  داد و فرياد 8-با مرغ و دریا و اوران...
19 خرداد 1392

واكسن 1 سالكى

سلام عزيز مامان ديروز بردمت واكسن 1 سالكي زديم روز شنبه هم بردمت دكتر واسه قد و وزنت دكتر كه خيلى راضى نبود 10⁄600 وزنت 79 قدت 100 كرم كم كردى واسه اين كه خوب غذا نميخورى يعنى بايد به اجبار دهنت باز كنم تا بخورى غذاهايي كه دوست دارى كباب تابه اى   مرغ  تخم مرغ  همين 3 تا رو دوست دارى ميخورى   دسر دنت كاراملى  و موزى هم به همراه اجيل خيلى دوست دارى ميخورى ميوه هم هلو  زردالو  خيار عاشقشى  كوجه سبز  دوست داري ميخورى ابميوه اصلا لب نميزنى  فراوان اب ميخورى  تنقلات بيسكويت مادر  ويفر شكلاتى  هم خيلى دوست دارى ...
13 خرداد 1392

تولد 1 سالگی پرهام پسرم

سلام عروسک قشنگ مامان تولدت هزاران بار مبارک باشه ایشالا تولد ١٢٠ سالگیت و جشن بگیریم عزیز دلم تولدت روز چهار شنبه بود که یک روز بعد جشن گرفتم یعنی روز نهم که خیلی خوش گذشت شما هم که خیلی اقا بودی اصلا اذیت نکردی فقط دوست داشتی راه بری که اینم دو روز مونده به تولدت خوب یاد گرفتی .دست مامان بزرگا و عمه ها و خاله ها درد نکنه خیلی زحمت کشیدن مامانو کمک کردن اینم عکسای تولد             تزینات خونه         عکس عسلم قبل تولد یه خواب حسابی کردی   &nbs...
11 خرداد 1392

جمعه پرهام پسرم

عروسک مظلوم مامان عزیزم از ته دلت همیشه بخند عزیزم اینجا تازه از ارایشگاه اومدیم موهای فرفریتو زدیم   نمونه عکسای ساکت نشستنت برای چند دقیقه به چی فکر میکنی عسلی مامان   عزیز دلم دیروز با بابایی بردیمت سلمونی تا موهای قشنگت مرتب بشه اولش ساکت تو این ماشینای بزرگ نشستی همین که قیچی رو تو دستای اقای سلمونی دیدی ترسیدی و شروع به گریه کردی تا این که بغل بابایی رفتی تا موهات کوتاه بشه بلاخره با کلی نق زدن و اذیت کردن موهات کوتاه شد خیلی ناز شدی قربونت بشم .   ...
4 خرداد 1392

روزپدر

  همسر عزیزم دوستت دارم و این روز فرخنده را بهت تبریک میگم                                                            ...
4 خرداد 1392

عكساى مسافرت 92

وروجكم اينم از هفت سينمون از دست شيطنتاى شما مجبور شدم بالا بزارم تا دستت نرسه اينجا تو ماشين موقع رفتن به شمال خوابيدى نازنينم بيدار كه شدى شيطنتات شروع شد خيلى دوست داشتى بيرون تماشا كنى از خوشحالى زياد به مامان ميخنديدى قربون خنده نازت بشم اينجا با دايى ارش و زندايى نسا اومديم بلوار انزلى هوا هم خيلى خوب بود اما براى شما سرد اينم عكس 3 تايى فسقلى جونم علاقه زيادى به راننده شدن دارى اينم دايى صمد و بابايى و فسقلى مامان ...
25 ارديبهشت 1392

چقدر بزرگ شدی

سلام عسلی مامان چقدر بزرگ شدی واسه خودت مردی شدی عزیز دلم دیگه تعادلت برای راه رفتن خیلی بهترشده دیروز تونستی شش قدم از سمت بابایی به سمت مامان بیایی خیلی خوشحالم زودی راه میفتی همیشه ناراحت بودم چون که چهار دستو و با که میری زانوت بدجوری کبود میشه زانو بندم دوست نداری  .افرین وروجکم      تا تولدت انشالا راه میفتی خودتم خیلی ذوق داری هر چقدر هم بخوری زمین بازم بلند میشی راه میفتی از کارای دیگه ای که انجام میدی چشمک زدنت ادمو میکشه  زمانی که دنبال چیزی میگردم همش میگم کو مامان کجا گذاشتی تو هم دنبال من دستتو نشونم میدی یعنی نیست زیر فرش میگردی بعد با تعجب    ...
25 ارديبهشت 1392

ماجراى به دنيا اومدن عشقم

عزیزم یه روز قبل از این که به دنیا بیایی خیلی دلشوره داشتم هم خوشحال از این که میبینمت وبغلت میکنم ناراحت از این که ازم جدا میشی فکر میکردم از شکم مامانی بیایی خیلی نزدیکم نمیشی خلاصه اون روز تا صبح نخوابیدم همش تو فکرت بودم که فردا چی میشه صبح ساعت ٦ با عزیز و مامان بزرگت و عمه زهرا و بابا جون راهی بیمارستان شدیم تا بابایی کارارو انجام بده منم رفتم قسمتی که سرم میزدن تا برای اتاق عمل اماده بشم مامان جون یه کمی هم ترسیده بودم با همه خدا حافظی کردم اما بابایی نبود دلم خیلی گرفت خلاصه رفتم اتاق عمل تا زمانی که به دنیا بیای خانم دکتر با مامان صحبت میکرد تا زندگیم قدم رو چشای مامان گذاشتی همین که صدای گریه ها...
19 ارديبهشت 1392