روز خیلی بد
سلام عروسك قشنگم
عزیزم بازم مرواریدای قشنگت زده بیرون نه و دهمین مرواریدت هم با هزار مکافات در اومد
خیلی این روزا داری اذیت میشی خدا کنه هر چه زودتر به راحتی همشون در بیاد
عسلم دیروز قرار شد بریم فرحزاد شام تو هم خیلی خوشحال بودی از این که میری دردری
بعد از شام رفتیم بارک سمت بام تهران البته با دایی و زندایی و دختر عمه مامان بودیم
تازه رسیده بودیم شما بغل بابایی بودی به بابا گفتم کمی بزاره زمین تا بازی کنی شما هم
طبق معمول همین که زمین بازی دیدی تند تند راه میرفتی
انگاری که داری میدویی همین که ازت غافل شدم یک دقیقه هم نمیشد رفتم سمت بابا شما هم
بغلش بودی بابایی خیلی ناراحت بود یک دفعه چشم بهت خورد دیدم از دماغت خون میاد وای
یه لحظه چشام سیاهی رفت خیلی ترسیدم شما هم گریه میکردی مامانی عزیزم خورده بودی
زمین گرفتم بغلم همین جوری اشک از چشام سرازیر میشددست خودم نبود خیلی ناراحت شدم
بابایی گفت رو زمین بستنی ریخته بود میری روش سور میخوری و بعدشم که بینی زخم میشه و
خون میاد اومدیم خونه همه هم ناراحت شدیم تقصیر منه که ازت غافل شدم
خودمو نمی بخشم خییییییییییلی زیاد ناراحت هستم از دیشب اصلا از فکرم اون صحنه بیرون
نمیره دیشب که اصلا نخوابیدی معلومه دیگه درد داشتی مامان جون ببخش مامان بدی هستم
ازت غافل شدم ولی بازم خدا و شکر اتفاق بدتری نیفتاد دوست دارم عزیزم اینم عکسا