اخر تابستون
سلام عسل مامان
ببخشید که خیلی دیر اومدم چند وقتیه میخوام بیام مطلب برات بزارم حوصله
نمیکنم البته زمانی که بیداری اصلا سمت اینترنت نمیتونم بیام
زمان خوابتم یا کار دارم یا دیگه حوصله نمیکنم
خوب بگذریم ازاین چند روزمون بگم که از زمان عروسی دختر عموم تا الانم
بیکار نبودیم ٢٤ مرداد که عروسی نازی جون بود الاهی که خوشبخت
بشه یه مدت دوندگی برای عروسی داشتیم و خیلی خوش گذشت
بعد از اونم مهمونی مامان بزرگت بود تا تونستی اتیش سوزوندی
ولی با شیطنتای تو جیگری خوش گذشت
بعد از اونم مهمونی خاله زینب بابا بود روز جمعه بازم از زمانی که رفتیم
یه جا بند نبودی
البته بابایی زودی بعد از نهار اومد دنبالمون تا بریم خونه عزیز بازم خیلی
خوش گذشت
ماشالا از بس که شیطون شدی دوست ندارم خونه کسی برم با
همه چی کار داری کار بدی نمیکنی میگم دست نزن خراب میشه
حرف مامان گوش میدی ولی یه موقع هایی نمیشه کنترولت کرد
به هر حال مقتضای سنته باید شیطنت کنی
اینم بگم بسیار بچه حرف گوش کنی هم شدی یه مدتی بود بچه هارو
میزدی باران بیچاره متین بیچاره همش از دستت کتک میخوردن
البته اونام برای دفاع از خودشون یاد گرفتن که بزننت ولی خدا رو شکر
خیلی باهات صحبت کردم با حرکاتی که باعث میشد کمتر اخی کردن
یاد بکیری کار کردم الان دیگه نمیزنی بچه خوبی شدی عزیز دلم
دیگه کاملا همه چی رو میفهمی هر چی بگم گوش میدی و انجامش
میدی هر روز از ظهر تا غروب با هم بازی میکنیم
خسته که میشی میخوابی بعد دوباره اسباب بازی میارم با خودت
بازی میکنی کارتونم تماشا میکنی
از غذا خوردنت بگم خوبه بد نیست خیلی هم راضی نیستم هر چیزی
که شیرین باشه رو دوست داری الان که دندون یازده و دوازده هم با هم
تشریف اوردن اونم از نوع اسیا بالا و بایین کمتر غذا میخوری شیر رو
ترجیح میدی خدا رو شکر مرواریدات در اومدن مبارک عزیزم
خدایا خودت حافظ گلم باش