ماجراى به دنيا اومدن عشقم
عزیزم یه روز قبل از این که به دنیا بیایی خیلی دلشوره داشتم هم خوشحال از این که میبینمت
وبغلت میکنم ناراحت از این که ازم جدا میشی فکر میکردم از شکم مامانی بیایی خیلی نزدیکم
نمیشی خلاصه اون روز تا صبح نخوابیدم همش تو فکرت بودم که فردا چی میشه صبح ساعت
٦ با عزیز و مامان بزرگت و عمه زهرا و بابا جون راهی بیمارستان شدیم تا بابایی کارارو انجام بده
منم رفتم قسمتی که سرم میزدن تا برای اتاق عمل اماده بشم مامان جون یه کمی هم ترسیده
بودم با همه خدا حافظی کردم اما بابایی نبود دلم خیلی گرفت خلاصه رفتم اتاق عمل تا زمانی که به
دنیا بیای خانم دکتر با مامان صحبت میکرد تا زندگیم قدم رو چشای مامان گذاشتی همین که
صدای گریه هاتو شنیدم همین جوری اشک از چشمام سرازیر میشد تا این که دیدمت خیالم
راحت شد خیلی ناز بودی تمام زندگیم نفسم خدارو هزار بار شکر که تو فرشته رو به مامان و
بابایی داد قربون دستای کوچولوت برم مادر دوست دارم
اينم عكس تازه به دنيا امدنت